برگ زیتون

تبلیغاتــــ advertising

آخرین مطالب سایت برگ زیتون


سپاهان درب
تفسیر آیات 4-5سوره حمد(بخش دوم)
معاون نخست‌وزیر روسیه در مراسم تحلیف روحانی شرکت می‌کند
جزئیات مراسم تحلیف روحانی

۱۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

امتحانات سال دوم دبیرستان هم تمام شدند و حالا ما سال دومی ها به صرافت دنبال کلاس کنکور و تست وخواندن درس های دومیم.

معلم ها نکته ها و نصحیت ها و تجربه شان را با حوصله و مو به مو برایمان دیکته می کنند و ما با استرس که دوسال دیگر چه می شود ! از بر میکنیم و هزاران بار مرور که مبادا نقطه ای از قلم بیفتد!مضطربانه پشت ویترین نمایندگی ها دنبال گاج نقره ای زیست وشیمی3 خیلی سبزیم، هفته ای دوبار هم سراغ آقای اکبری می رویم که آخر سوالات آزمون سراسری چه شدند؟پاسخ تشریحی شان

از قلم نیفتند!


آخر که چه؟ :-)))))


یک دور که این سال های تحصیلی را از اول ابتدائی تا سال آخر دانشگاه را از جلوی چشمانم می گذرانم،با این سوال مواجه میشوم:آخر که چه؟

درس می خوانم درس می خوانم درس می خوانم کنکور میدهم،دانشگاه میروم،درس می خوانم درس می خوانم درس می خوانم،ترم اول،دوم.... هشتم،وارد بازار کارمی شوم،کار میکنم کار میکنم کارمیکنم و .... انا لله و انا الیه راجعون....

آیا هدف زندگی من مدرک گرفتن است؟

آیا خداوند ما  را آفرید تا درس بخوانیم؟

آیا هدف آفرینش جهان و حضور ما در دنیا تا حد مرگ درس خواندن است؟

اگر نه پس این همه خودکشی برای چیست؟پس این تقسیم بندی ها که هرکسی درس خوانده قابل احترام است و آنها که درس نخواندند خسر دنیا و الآخره اند چه معنایی دارد؟

مومن ام به اینکه:الله روح انسان را آفرید و برای اینکه روح لایق حضور در جوار ملکوتی اش شود و رشد پیدا کند اورا در مدرسه ی دنیا قرار داد.جسم را خلق کرد تا روح بتواند در این دنیای مادی قرار بگیرد.پیامبران و اولیای خدا(علیهم السلام) و ادیان مختلف نازل شدند تا راه رسیدن به این هدف و... را نشانمان دهند.

اول رشد روح است،آخر رشد روح است. هدف رشد روح است...

ما هم در این چند صباحی که فرصت زندگی کردن داریم باید به این هدف برسیم،انجام واجبات ترک محرمات، مراقبت بر مستحبات و مکروهات ،درس خواندن و...

«اعمال بالنیات» وقتی با این نیت درس بخوانم که گرهی از کار مسلمانان بگشایم، روحم را رشد خواهم داد.درس خواندن هم میشود وسیله ای برای رسیدن به هدف حیات متعالی.تنها یک وسیله،که می تواند باشد،می تواند نباشد.

شهید برونسی نمونه ای بارز هستند... 

به دلیل طاغوتی بودن مدارس،ایشان ترک تحصیل می کنند.اما بزرگواری هستند که خانم فاطمه زهرا (سلام الله علیها)  در برهه ی حساس جنگ کمکشان می کنند،فردی هستند که حضرت زینب کبری (سلام الله علیها) را در جبهه میبینند و بسیاری کرامات دیگر.

درحالی که ایشان بنا بودند...


والبته این دلیلی نمیشود ملت درس و کتاب را کنار بگذارند و سجاده و تسبیح و... را تنها دریابند!چه بسا بسیاری از انسانها که علم را کنار گذاشتند و به رشد روح با وسایل دیگری پرداختند،اما در صحنه ی محشر خداوند پرده را کنار می زند و نشانشان می دهد که اگر از استعداد سرشاری که خداوند به آنها عطا کرده بود،استفاده می کردند،روحشان بسیار بیشتر به کمال نزدیک میشد...


هدف رشد روح است..

وسیله ی مناسب ما کدام است؟


پ.ن: قرار بود زودتر این ها درس خواندن را ب چالش بکشانیم اما گرفتار همین وسیله بودیم!

پ.ن:کتاب خاک های نرم کوشک را از دست ندهید..



وقتی پای صحبتهای دانش آموز می نشینی بعد از ناسزا گفتن ب معلم و مباحث درسی و عزاداری برای امتحاناتی ک انتقام هستند و ب دنبالش طرح این سوال ک خواندن ماتریس و تابع و... ب چه درد زندگی ما می‌خورد؟آه عمیقی خواهد کشید و درد اصلی اش را که چونان مار بر قلبش چنبره زده و هرگاه یادش می افتد نیش زهرآگینی بر قلب رنجور و انتقام دیده اش می زند،را ب یاد می آورد و هنگام توضیح اش کلمات را چنان قلوه سنگ ب زور از میان بغض اش بیرون می کشد و ب سختی ادا می کند.براستی،اگر این درد مهلک و جمله ی «امان از مادر و پدر»نبود،دانش آموزان چه موضوعی برای شروع صحبت داشتند؟

هنگامی که یکی از دانش آموزان غیور این جمله را ب زبان می آورد،دیگران یقه می درانند و گریبان چاک می کنند و فریاد و فغان بر می آورند ک:آره،آره،دقیقا! و هرکدام از شکنجه های دهشتناک و خط و نشان های کشیده شده توسط خانواده،خاطره ای می گوید و دیگران بیگ لایک می کنند :)

از اینکه وقتی خانواده ب مهمانی می روند و این بزرگوار ب جای درس خواندن فرصت را مغتنم شمرده و رمان دانلود شده را میخواند تا بفهمد بالاخره افشین و زیبا باهم ازدواج کردند یا غلام مانع شد؟اما وقتی پدرش بر می گردد،پرش جان سخت 4 از تخت ب پشت میز هم کارساز نیست و ازداغ بودن تبلت،پدرش ب جنایت فرزندش پی می برد!و دیگری از مصیبت بزرگی پرده بر می دارد ک سه روز است وای فایشان قطع است ب خاطر امتحانات وووو...

اما درمیان این همه ناله و شیون و غر ، من این ایراد گرفتن ها،این محرومیت ها،این غر زدن های خانه را خیلی دوست دارم!

وقتی در سکوت دلهره آوری گرم درس هستم،ناگاه پدر بالای سرم ظاهر می شود و با صدایی شیطنت آمیز میگوید:حاشیه!حاشیه!و من ک تازه متوجه حضورش شدم،از جا می پرم و از ترس داد می زنم:کو؟کو حاشیه بابا! آقای پدر از خنده چشمانش ریز می شود و شعر سعدی از میان قهقهه اش ب گوش میرسد: ب راه بادیه رفتن به از نشستن باطل!عب نداره!و میوه ی سامورایی خرد شده را جلوی ام می گذارد و من هم باز یادآور می شوم ک درس میخواندم و کتابها را مانند مدرک بی گناهی بهشان نشان میدهم. وقتی در را می بندد یاد آوری عکس العمل ضایع ام،روده برم می کند و بین خیال ها و خنده ها تکه های درشت میوه را در دهانم می چپانم! میوه هایی ک تمام خستگی را از تن می برند.

یا وقتی بعد از ساعتها درس خواندن در اتاق،با چشمانی قرمز ،پاهایی حالت گرفته ب سمت یخچال می روم و سرگرم می شوم؛پدر باز این نکته را یاد آور می شود ک:وقتم را از دست ندهم!ومن بر افروخته چشمان قرمز را نشانش می دهم و مادر را گواه می گیرم ک انقدر درس خواندم شبیه کتاب شدم!پدر سری تکان می دهد و بر موضع اش با جمله ای نرم تر پافشاری می کند!

یا ساعتهایی ک مادر اوضاع برنامه را جویا می شود و سر و ته اش را با «خوبه» بهم می آورم و او هم می گوید:عه!خوبه؟سرمانخورده؟ می خندیم و من هم از سیر تا پیاز و شلغم و کاهو را برایش شرح می دهم،ایرادات را می گوید و نکات مثبت اش را تشویق می کند.

وخیلی وقتهای دیگر...

شاید آن وقت ها عصبی شوم،اما وقتی ب آنها فکر می کنم؛قند در دلم آب می شود،ذوق می کنم،بدنم مور مور می شود،و دستها و پاهایم یخ می شوند! می روم در فکر و خیالات.قلبم می شود پر از عشق و عقلم درگیر این می شود که اینها نه غر است نه ایراد نه محرومیت،نگرانی است ک در هر سن جنسش فرق می کند!آن زمان ک یک ماهه بودم و بعد از آزمایش خونم پدرم غش کرد(وهنوز هم ک صحبتش ب میان می آید،پدر ب آن پرستار غر می زند ک چطور دلش آمد از آن دست کوچک آن همه خون بگیرد!)نگرانی آن طور بوده و حالا جنسش این طور است ک پیگیر کلاس کنکور ، معلم ، کتاب و تست باشد!

آن محبت های مادر حالا شده اند؛شب بیدار ماندن ها با چشمانی سرخ پا ب پای من تا درسم تمام شود،با اینکه می داند فردایش وقتی برای استراحت ندارد...

چه طور می توانم روی اینها اسم محرومیت و ایراد و غر بگذارم؟؟؟

وقتی ب آنها فکر می کنم؛قند در دلم آب می شود،ذوق می کنم،بدنم مور مور می شود،و دستها و پاهایم یخ می شونند. تکه ای میوه در دهانم می چپانم.شیرینی اش تمام وجودم را پر می کند...


ستم است حرف هایی ک تصویر با خود ب همراه دارد را در چندین کلمه که نه،در چندین جمله و پست هم نه،در هزاران هزار کلمه و جمله و پست محدود کرد.

حروف تاب این دلتنگی را ندارند ؛ اصلا کلمات این عشق را نمی فهمند،نمی فهمند آن حال پریشان را هنگام خواندن پیامک یعنی چه، نمی فهمند خیره شدن نگاه هایی حسرت بار ب تصویر یعنی چه.نمی فهمند بغض هایی ک راه نفس را می بندند یعنی چه.آن دل هایی ک از فاصله های دور و نزدیک، دیوانه  تر و مست تر از کبوترهایش دور حرمش طواف می کنند را نمی فهمند و...

وجود حقیر من هم نمی فهمد،عظمت مولا را،کرامت مولا را،رحمانیت مولا را....

 این پست بحر در کوزه کردن است،اما ....چه کسی گفته بحر در کوزه نمی  شود؟پس حضور مولا در قلب ما چیست؟.


تصویر:یک عدد اسکرین شات ازمحبت یک دوست

پ.ن:ب دوستم زنگ میزنم: صدای همهمه های صحن  در گوشم می پیچد و صدای گلابدان خادم،عطر حرم روح ام را نوازش میدهد،رو ب حرم می ایستم: السلام علیک یا غریب الغربا، السلام علیک یا علی بن موسی الرضا..

وبازهم کلمات تاب نمی آورند...



بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

یادش بخیر،می رفتیم خانه ی بابابزرگ با چهره ای ک از خنده شکفته شده بود می آمد استقبالمان، بعد از تعارفات مرسوم چندباری آرام بر کتفم می زد «خوشگل بابا»یی ب اسمم می بست و احوال درسم را می پرسید ؛ مادربزرگ با صدای مملوء از محبتش میگفت ک برایت خیلی دعا می کنم. بابا بزرگ هم؛وهردو مطمئن بودند امتحاناتم را خیلی خوب می دهم، آخر دعای مادربزرگ پدربزرگ بدجوری درگیر است!

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

نمکی می‌خندید و از نوه اش می پرسید ک خوراکی چه دوست دارد؟برخلاف تعارفات من،سریع هم دست ب کار می شد،با آن پاهایش و آن همه پله می رفت و بستنی و چیپس ب دست بر میگشت.من  بستنی می خوردم و او چایی قندپهلویی را ک برایش ریخته بودم.دستم را سفت در دستانش می گرفت درست مثل بچگی هایم.آن زمان ک باهم سوار بر موتور از همه ی خیابان ها،کوچه ها،میدان ها می گذشتیم.

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

سوار بر موتور پدربزرگ قربان صدقه ام می رفت و من فقط دستانش را سفت می گرفتم و می رفتم در فکر و خیال،و فکر نمی کردم و نمی کنم شیرین تر از آن رویاها و آن لحظات وجود داشته باشد...

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

الآن هم دوست دارم بروم بیمارستان کنارش...سفت بغلش کنم....بدن رنجورش مثل قانون انتقال فیزیک، درد را ب من بدهد و من تمام و کمال دریافت کنم...

صلوات نذر کرده ام،با تسبیح متبرک...

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم


پ.ن:التماس دعای تشدید دار برای پدربزرگم و عمل روز  دوشنبه اش...



بسم الله الرحمن الرحیم


حرف بدون عمل

والسلام


تلویزیون «تبریز در مه» را نشان می دهد؛قرار داد ترکمن چای ....

هرگاه اسم قرار داد و مشابه هانش می آید اول از همه حرص خوردن ها و فحش دادن هایمان سر کلاس تاریخ جلوی چشمانم قد می کشند! یک خط حفظ می کردیم،سه تا فحش می دادیم!یک بند معلم توضیح می داد،نیم ساعت ب جان آل قاجار حرف می زد!برایمان کتاب های معتبر تاریخی می آورد و ابعاد جنایت را باز می کرد.ماهم زل می زدیم ب معلم و دندان قروچه می کردیم!گه گاهی هم نگاهی ب کتاب می انداختیم ک مرز های کنونی ایران را با نقطه چین های مشکی از مساحت عظیم صورتی شده،جدا کرده بود!

البته 

بالاتر از این عکس هایی ک تلخی حقیقت را ب رخمان می کشیدند؛بودند تصاویری ک گواهی می دادند:عزت ایرانی کمرنگ می شود ولی نمی میرد...انگار آبی بر آتش ریخته باشند،با دیدنشان،آرام می شدیم و ب روح پر فتوحشان،صلواتی می فرستادیم...و البته گله مند از مردمان آن زمان ک چرا فقط تماشا کردند و توجیه معلم : مردم سواد نداشتند و این سیاست حکومت بود!....

حالا؛خیلی ها می پرسند:ما آن همه زجر کشیدیم تا چند صفحه ترکمنچای را بخوانیم!نسل های بعد چگونه می خواهند 150 صفحه برجام بخوانند؟

هیچ!

سه صفحه می خوانند،ده تا فحش می دهند!و طرح این سوال ک چرا مردم هیچ کاری نکردند؟و توجیه معلمشان: مردم آگاه نبودند و آگاهان جامعه تلاشی برای آگاه کردن عوام نکردند. درآن زمان ب این گروه «ولایتمداران» می گفتند.سِیوَش کنید!انواع زیادی دارد اما هیچکدام کاری نکردند!یکسری را نذاشتند یکسری نخواستند!

خرید بک لینک




جوان ، دعوا ، دادگاه ، پنج سال زندان
مهدی ، :) ، دادگاه ، ده سال زندان




سرنوشت1: دل آقای پدر،ریش می شود وقتی چهره ی جوان چشمانش را پر می کند.وقتی صدای رنجور پسر ، از خامی جوانی اش گله مند است.دل آقای پدر ریش است برای تخت کناری بابابزرگ...جوانی ک راهنما نداشت...

سرنوشت2:خنده های مهدی بابا یعنی تیری بر قلب تمام کوخ نشینان. خنده های مهدی بابا یعنی آییی روستایی ک همراه مریضت آمدی بیمارستان و از بی جایی کفش زیر سر گذاشتی و کف بیمارستان خوابیدی،آیییییی من هرچه را بخواهم دارم،حتی اگر حق تو باشد!




بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی می گویند فلان جا خلوت است،فلان کار خطرناک و رفتن ب فلان جا دیوانگی،من بیشتر و بیشتر  علاقه مند و مصر می شوم ک بروم و می روم!

تپه شهدای گمنام شهرمان یکی از آن مناطق است.از زمانی ک خورشید سر بلند می کند تا وقتی ک ب قول کودکی هامان می رود تا پشت کوهها بخوابد،من منتظر مجالی ام تا سینه ام را از دم مسیحایی آنجا لبریز کنم....


چندروز پیش توفیق نصیب شد...

پله پله تن را بالا کشیده و کنار یکی از مزار ها زانو زدم. دستم را روی سنگ مزار کشیدم؛سرد بود ولی عجیب گرمم کرد. هوا پر بود از عطر گل های اطراف و سکوت عجیبی ک چند ثانیه ای یکبار صدای جیرجیرک یا سوسک ها می شکندش.

رو ب قبله شدم و با مفاتیح الجنان هم نوا...


بسم الله الرحمن الرحیم السلام علیک یا اباعبدالله 

السلام علیک یابن رسول الله ...


اما این بار،مثل چند دفعه قبلی ، دیگر دعا دست دلم را نگرفت و نبردش ب ملکوت.دیگر در گوش دلم روضه کربلا زمزمه نکرد تا دل،صورت بخراشد ، ضجه بزند و روی مزار بیفتد...

دل،لجوجانه،گوشه ای زانو بغل گرفته بود،با چشم های ریز شده و یک عالمه چین و چروک روی پیشانی اش.هرچه دعا و من اصرار می کردیم بیشتر پا برزمین می کوبید.انگار دل؛سنگ شده بود...

فایده ای نداشت.دست از دعا کشیده ب دنبال مهر گشتم.«خب دختر،حالا وسط نماز یکی دست گذاشت روی دهنت و بردت.اون وقت چه؟»خنده ام گرفت!انگار آن همه نصیحت و بحث بزرگترها دارند کم کم کارخودشان را میکنند!چشم هایم را بستم با اللّه اکبری افکار مسخره را تمامش کردم.

من بودم و خدا و شهدا؛ودیگر هیچ!نمازش خیلی چسبید ولی چیزی کم بود.مثل سیب زمینی سرخ کرده ک مزه اش می چسبد ولی با نمک یا سس جور دیگری است! نمی دانستم چرا دلم فهمش بیجک نمی گیرد ک کجاست؟در محضر کیست؟ 

سرم را روی مزار گذاشتم و التماسشان کردم کمکم کنند.

نماز خواندم،دعا و زیارت ولی بازهم...

عصبی شدم و از دست خودم شاکی!

غمگین تر از قبل بیرون آمدم وملتمسانه خداحافظی کردم.هوا  تقریبا تاریک شده بود؛نگاهی ب اطراف کردم اگر حشرات را فاکتور می گرفتم جز چند ماشینی ک بی توجه می گذشتند،موجود زنده ای آنجا نبود.بی حال ب سمت خانه راه افتادم.غرق در افکار بودم و با هر قدم توفیق را برای خودم معنی میکردم: توفیق فقط اینجا اومدن نیس،بهره بردنه!چه قدر روحت را رشد دادی خانم؟

خسته شده بودم.عاجزانه مثل بچه ای ک زیر کتک های مادرش،جز خود او،پناهی ندارد و التماسش می کند،سر بلند کردم و خدا را التماس.

با خودم می گفتم:من ک آمدم اینجا برای دعا.برای شهدا.

یکهو صدایی ک انگار این مدت مثل معلم ها ک ساکت می مانند تا دانش آموز خودش بفهمد،ساکت مانده بود؛مرموزانه گفت:مطمئنی؟ دل،ک اخم هایش را باز کرده بود سر بالا آورد و خواست بگوید:«آره»ک معلم سرزنشگرانه پی حرفش را گرفت:خودتی!

انگار آب سرد ریختند سر من و دلم!خشکمان زد!

:تو آمده بودی برای شهدا؟(و چند ثانیه ای همان سکوت همیشگی معلمانه ک با قیافه ای منتظر،زل می زنند ب چشمانت)ادامه داد:یا از سر لج همیشگی ات ک همه عاصی اند ازش،آمده بودی تا ثابت کنی شجاعت و زرنگی ات را و اینکه شما بزرگتر ها اشتباه می گویید؟همین ک ب کسی خبر نمی دهی و سر خود می آیی معلوم است ب خاطر لج هست!

سرم را انداختم پایین.

خیلی شرمنده شدم،از شهدا،از خدا،از خودم،از دعا.از همه ک ب بازی گرفته بودمشان!اما از قصد نبوده،اصلا نفهمیدم!انگار ک پرده کنار رفته بود. بقیه کارهایم چی؟دلم راهی ام کرده بود یا خدا؟یا صاحب الزمان!یا صاحب الزمان!

خیلی دلم شکسته بود خیلی.خیلی بیشتر از قبل عجزم را حس می کردم.دنبال ذکری کاری دعایی می گشتم تا جبران کنم.نمی دانم چرا مدام حرف حاج آقا مظاهری ب یادم می آمد ک ب نقل از یکی از علما فرموده بودند: ریا مثل جای پای یک مورچه ی سیاه روی سنگ سیاه در یک مکان بسیار بسیار تاریک است...

مدام استغفرالله می گفتم و از خدا می خواستم ک ببخشد مرا؛جز او پناهی نداشتم. هرچقدر می گذشت و بیشتر مناجات می کردم انگار بیشتر و بیشتر روی سیب زمینی ها سس ریخته می شد! بیشتر سبک می شدم و مزه زیارت و دعا و نماز ب زیر دندانم می رفت!

ب خانه ک رسیدم عهد بستم.زنگ در را زدم.در ک باز شد اذان را گفتند....




پ.ن:هنوزم می روم.بی اجازه و بی خبر.ولی نه ب خاطر اینکه چیزی را ثابت کنم....



در خیابان قدم می زدم و با تلفنم حرف.همان اول صحبت کردن متوجه شدم پسرهای پشت سرم دارند ادایم را در می آورند!دوست داشتم تلفنم را افقی در تک تک حلق هایشان فرو می کردم اما سریع قطع کردم و از آنجا دور شدم.شاید ب خاطر همان فرمول های توصیه شده،ک پسر هرچه گفت و هرچه کرد باید کم محلش نمود.اینکه دوستان و اطرافیانم ادایم را در می آورند برای شوخی ک بعضا رنگ و بوی استهزاء هم دارد،مشکلی نیست ولی یک پسر...


یکسری جاها از حرف زدنم پشیمان می شوم،یکی اینجا،یکی هم وقتی با یک آقا حرف می زنم و رفتارهای دور از حیایش و کارهایی ک چندش آدم را بر می انگیزد ک اغلب بعد این مورد نیم ساعتی گریه می کنم! 

و نه ب این افراد نه ب برخی آقایان مذهبی ک خدا می داند چندبار حین صحبت کردن با بنده سکته می کنند!


اینکه در نهایت ناز حرف بزنی مسلما دست خودت نیست ولی اینکه دیگران استهزاء نکنند یقینا دست خودشان است..




تلفن زنگ می خورد.شماره ای نا شناس...

پاسخ ک می دهیم:صدای مهربان و بی حال پدربزرگی است ک از بیمارستان زنگ زده تا روز دختر را تبریک بگوید...

عشــــــــــق جز این استــــــ؟


روزمان مـــبارکــــ!

i> http://pnuna.avaxblog.com/
  • http://wp-theme.avaxblog.com/
  • http://niushaschool.avaxblog.com/
  • http://miiniikatahamii.avaxblog.com/
  • http://sheydaw-amirhoseiwn.avaxblog.com/
  • http://akhbar-irani.avaxblog.com/
  • http://tanzimekhanevadeh.avaxblog.com/